روز اول گل سرخي برام اوردي
گفتي براي هميشه دوستت دارم
روز دوم گل زردي برايم اوردي
گفتي دوستت ندارم
روز سوم گل سفيدي برايم اوردي
و سر قبرم گذاشتي و گفتي
منو ببخش فقط يه شوخي بود
روز اول گل سرخي برام اوردي
گفتي براي هميشه دوستت دارم
روز دوم گل زردي برايم اوردي
گفتي دوستت ندارم
روز سوم گل سفيدي برايم اوردي
و سر قبرم گذاشتي و گفتي
منو ببخش فقط يه شوخي بود
سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!!
خط اولي به دومي گفت
ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!!
دومي قلبش تپيد و لرزان گفت :
بهترين زندگي!!!
در همان زمان معلم بلند فرياد زد :
" دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند"
و بچه ها هم تکرار کردند: ....
دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند
مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن
به ديگري خود را بشکند !!
یک روز لوبیا به نخود گفت:"زن من می شی؟!"
نخود از خجالت قرمز شد و گفت:" خدا مرگم بده! این چه جور خواستگاری کردنه؟!"
لوبیا گفت:"ای بابا! مگه چه کار باید بکنم؟!"
نخود گفت:" نه سلامی ، نه علیکی!"
لوبیا به خود امد و گفت:"ببخشید.سلام علیکم! زن من می شی؟!"
نخود گفت:" دِ بیا! این چه جور خواستگاری کردنه؟!"
لوبیا گفت:" ای دفعه اشکالش چی بود؟"
نخود تکانی به سرو گردنش داد و گفت:" ننه ای، بابایی، کس و کاری نداری که بیاری
خواستگاری؟"
چشم های لوبیا از اشک خیس شد و گفت:" تمام افراد خانواده ام در یک جنگ نابرابر به
دست ادم های شکم گنده کشته و خورده شدند."
نخود گفت:" حالا گریه نکن! چون این بلا هم بر سر پدرو مادر من اومده."
لوبیا گفت:" تسلیت عرض می کنم.حالا بعد از همه این حرفا زن من می شی؟"
نخود در حالی که به اسمان نگاه می کرد، گفت:"یک نخود تنها به هیچ دردی
نمی خوره،جز اینکه زن یک لوبیای تنها بشه."
لوبیا گفت:" واسه من شعر نگو! زن من می شی یا نه؟"
نخود لبخندی زد و گفت:" با اجازه نویسنده و خواننده های این قصه :
بله!"
زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد. وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.
زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد…!
زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟ غول جواب داد : نخیر !
زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره ، زن اومد که اعتراض کنه که غول حرفش رو قطع کرد و گفت : همینه که هست…
«جولی، همسر عزیزم، الان که این نامه را می خوانی جنازه من در استخر حیاط غوطه ور است. فراموش نکن خودکشی من تقصیر تو بود. شوهرت استفان»
جولی نامه را خواند و از اتاق آمد بیرون، به حیاط که رسید جنازه من را در استخر دید که از پشت در آب غوطه ور بود، با عجله شیرجه زد داخل استخر تا من را نجات دهد؛ اما یادش نبود که شنا بلد نیست، من هم از استخر آمدم بیرون!
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید میپرسند:
«آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربهای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»…
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند
و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم.
خرگوش میره تو جنگل روباه رو میبینه که داره تریاک می کشه،
میگه آقا روباهه این چه کاریه؟! پاشو بدوییم... شاد باشیم!
می رن تا می رسن به گرگه. می بینن داره حشیش می کشه،
خرگوش می گه آقا گرگه این چه کاریه؟! پاشو شاد باشیم! بدوییم!
گرگم پا می شه می رن 3 تایی می رسن به شیره، می بینن داره
تزریق می کنه.
خرگوش می گه آقا شیره این چه کاریه؟! پاشو بدوییم... ورزش کنیم...
شاد باشیم! شیره می پره میخورش!
گرگ و روباه می گن چرا خوردیش؟! این که حرف بدی نزد!
شیره می گه: نه بابا! این پدرسگ هر روز یه قرص اکـس می زنه میاد
مارو دور جنگل میدوونه!
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم . . .
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که
از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
دختر: خیلی دوستت دارم . .
... پسر: عاشقتم عزیزم . .
.
.
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم
کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را
زمزمه کرد و جویای او شد ..
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی
گذاشت و رفت؟
پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد
رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟
دختر: بی درند که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه
چرا ؟؟؟؟؟!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .
پرستار: شوخی کردم بابا!! رفته دستشویی الان میاد
تعداد صفحات : 3
2:با عضویت خود در این وبلاگ مارا خوشحال کنید
3:ما را به دوستان خود برای پیشرفت این وبلاگ معرفی کنید
4:کم و کسری و یا هر چیزی که خواستید بگید ما قرار میدیم
5:از قالب ناراضی بودید اعلام کنید تا قالب را عوض کنیم
6:مشکلی بود در نظرات اعلام کنید
به امید پیشرفت